کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

شازده کوچولو

آره نی نی من گل پسره تاج سره

سلام پسرم سلام عشقم سلام عمرم خیلی خوشحالم خیلی اینم شرح ماجرا: دیشب رفتم مطب دکتر نظیف برا سونو، بابایی منو پیاده کرد و رفت سرکار تقریبا یک ساعت معطل شدم ولی دلم می خواست بابایی هم برسه. بالاخره بابایی اومد و ما رفتیم داخل ما بیشتر برای سلامتی شما رفتیم اما من به آقای دکتر گفتم که جنسیت نی نی مو بگه اونم گفت اگه معلوم بشه می گم. صدای قلبتو برامون گذاشت بعد گفت همه چی خوبه بابایی داشت مانیتورو میدید از دکتر پرسید این کجاشه و دکتر گفت سرشه با یه دقتی بابایی نگاه می کرد که من دلم آب افتاده بود بعد از چند لحظه دکتر گفت پسره واااااااااااااااااااااااااای خدا شکرت خدایا حالا بگو من برات چی کار کنم . از خوشحالی داشتم می مردم تا دکتر گفت ...
30 شهريور 1393

امام مهربان شاه خراسان

گریه بهانه ای است که عاشق ترم کنی شاید مرا کبوتر جلد حرم کنی آقای من! کلاغ به دردت نمی خورد!؟ از راه دورآمده ام باورم کنی با ذوق وشوق آمده ام حضرت رئوف فکری به حال رنگِ سیاه پرم کنی زشتم قبول؛ بچه ی آهو که نیستم باید نگاه معجزه بر جوهرم کنی باید تو را به پهلوی زهرا قسم دهم تا عاقبت به خیرترین نوکرم کنی   السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام ...
16 شهريور 1393

پایان هفته یازدهم و سفر به شمال

سلام عشق کوچولوی من خوبی مامانی ؟ جات چطوره؟ امیدوارم که خوب باشی کوچولوی من تو این هفته ای که گذشت زندگی ما هم روال عادیشو طی میکرد و همه چی نرماله و تنها گله اینه که من یکم بی طاقت شدم چون برعکس 2 ماه  اول که هیچ مشکلی نداشتم الان یکم حالم بد میشه مخصوصا از بعد از ظهر به بعد معدم خیلی اذیت می کنه و وقتی وامیستم تپش قلب می گیرم و نفس کم میارم بعضی وقتا انقدر حالم بد میشه که برا بابایی گریه میکنم و خودمو لوس می کنم اونم همش نازمو میکشه و آرومم میکنه تو این مدت تقریبا هیچ غذایی نپختم و هر شب خونه مامان مریم چتر میندازیم (آخه خیلی حال میده) راستی 23 مرداد من و بابایی و مامان مریم و خاله محیا رفتیم شمال . حتما به خودت می گی چه مامان...
2 شهريور 1393
1